پیغام و پسغام داده توی فیسبوک که تو آیا دانشگاه دلفتی و آیا من اگر سوال داشته باشم می توانم که بپرسم یا نه.
می خواهم بی خیال بشوم اما لحن ایمیل شدیدن محترمانه و کمک خواهانه است. یاد خودم میفتم که فرزاد چه کمک بزرگی بود برام. براش ایمیل می زنم که بعله، دلفتم. چندتا سوال می پرسد، جواب می دهم. دو سه تایی لینک هم می دهم به آدمهای مرتبط تر و حتی از اعتبارم خرج می کنم که اگر کارت راه نیفتاد بگو آشنای فلانی ام. خط آخر ایمیل آخری مینویسم که جمعه خودم دانشگاهم. اگر مشکلی بود به من خبر بده. هی دستم میرود که شماره ام را پاک کنم حداقل، هی به خودم می گویم آرام دخترجان! طوری نیست که. سوال داشته باشد میپرسد؛ معاشرت است، کمک است، ترس ندارد که.
ساعت 11 صبح با آرش نشسته ایم توی کانتین که یکی sms میزند:
daram ra mioftam jigar :*
من استرس زده به گوشیم نگاه میکنم. الکی، انگار که هنوز امیدوار باشم، میپرسم:
?shoma
میگوید که فلانی ام که دیشب بهم شماره دادی. بهم شماره دادی اش را فرو میکند در چشمم.
جواب میدهم که اشتباه گرفته و ایکاش که ورنداریم قسمتهای گندیده ی فرهنگمان را بکشانیم آن سر دنیا و اینکه دیگر مزاحم نشود. وقیحانه جواب میدهد که توهم فرهنگ درست برندارم و تازه یکسال نشده که اینجام و اینکه دختری که پا میدهد باید منتظر همه چیز باشد...
به سرم میزند که راه بیفتم بروم دانشکده ی عمران، یک سیلی بزنم توی گوشش و برگردم. نمیروم. smsاش را اما نگه داشته ام.
که یادم نرود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر